House of Games (1987)-David Mamet

خانه بازیها 1366  

 

با تمام پیچ و خمهای روایت و دیالگوهای خاص و خشک آن، این ظرافت ماهرانه
خانه بازیهای دیوید ممت است که شما را مبهوت میکند. این فیلم ورود یک استعداد بزرگ را به عرصه فیلم اعلام کرد، هر چند ممت قبلاً هم سناریونویس و نمایشنامه نویس شناخته شده­ای بود و برای نمایشنامه خود گلنگاری گلن راس برنده جایزه پولیتسر شده بود. خانه بازیها که داستان یک روانپزشک خوش­نیت اما در نهان آشفته را می­گوید که سر و کارش با یک مرد ترفندباز می­افتد. خانه بازیها در آن واحد یک داستان روانشناسانه جذاب و یک فیلم ماجرایی پر پیچ و خم است، و زیبایی فیلم در این است که ممت این دو جنبه داستان خود را در فیلم با هم می­آمیزد.

سبک فیلم عامدانه به گونه ایست که در ابتدا دافع است اما سرانجام بیینده را جذب می­کند. دیالوگهای مخصوص سناریوهای ممت هیچگاه تا این اندازه قوی نبوده­اند. جملات تکه شده و رد و بدل جملات کوتاه دقیقاً آنچه را که باید بشنویم به ما میگویند نه چیززی بیشتر. تک تک کلمات حساب شده و دقیق به کار رفته­اند و بازیگران آنها را با یک سادگی بسیار سرد ادا می­کنند. ممت که اولین کار کارگردانی خود را با این فیلم ارائه کرد، شیوه­ای جسورانه برای بیان داستان خود به این صورت انتخاب کرد، اما بسیار عالی جواب داد، تا اندازه­ای به این خاطر که سینماتوگرافرش، خوان رویز آنشیا، بهترین فضا را به وجود آورده است. خانه بازیها بیشتر در اتاقهای تیره و تاریک اتفاق می­افتد، و وقتی که وارد محیط بیرون میشود، آن محیط بسیار خلوت است که مرکزیت شخصیتهای اصلی را تقویت میکند. صحنه فیلم کاملاً خالی نیست، اما با دقت و هنرمندانه بی­تزیین است.

روانپزشک فیلم دکتر مارگارت فورد (لیندزی کروز، همسر ممت در آن زمان) است که یک کتاب پرفروش روانکاوی خویشتن درباره حل رفتار وسواسی بودن نوشته است. دکتر فورد، که موی کوتاه و منظم چیده شد دارد و کت و دامن شق و رقی میپوشد بسیار مرتب و در کارش جدی است. او صمیمانه می­خواهد به بیمارانش کمک کند اما حس میکنیم که چیزی داریک دارد او را به جلو میراند. یکی از بیمارانش، پسرک جوانی به نام بیلی هان (استیون گلدشتاین) است که تهدید میکند خود را خواهد کشت زیرا مبلغ زیادی پول به آدمهای گردن کلفتی بدهکار است. دکتر فورد بر آن میشود تا بدهی او را صاف کند. به این ترتیب به سراغ مایک (جو مانتینا، کهنه کار تولیدات تئاتری ممت) میرود، یک کلاهبردار حرفه­ای که از بیلی پول طلبکار است، البته نه آنقدری که دکتر فورد باور کرده بود.

یک شب کافی بود تا دکتر فورد مسحور شیوه ی زندگی کردن مایک شود. او دکتر فورد را قانع میکند به او در بردن یک دست بازی ورق کمک کند به طوری که هنگام بازی حواسش به "سوتی" بازیکن مقابل باشد و اینگونه دکتر فورد وارد ماجرا میشود. او احساس میکند حتماً باید مایک را مورد مطالعه قرار دهد و دقیقاً ببیند چگونه کارش را انجام میدهد. مایک از او میپرسد: «پس میخوای بفهمی یه آدم واقعاً بد چطور کاسبی میکنه؟" این سؤال در عین حال نمایانگر وقوف مایک بر خود، و همچنین نگاهی مهم به رفتارهای وسواسانه­ی خود دکتر فورد است. مایک همین پاسخ خشک "بله" دکتر فورد را میخواست تا بعد بتواند او را به دنیای خود، دنیای کلاهبرداری، سوء استفاده از اعتماد، و تیغ زدن همه و هرکس بکشاند. او حقه­های کاری خود را به دکتر میگوید، اینکه چطور با اعتماد ظاهری به دیگران اعتماد انان به را جلب میکند و طوری دکتر فورد را جادو میکند که هیچگاه نشده بود، شاید به این خاطر که حرفه خویش را در آینه­ی همین کلاهبرداری با جلب اعتماد می­بیند. 

اگر زیاد از فیلم بگوییم لذت فیلم از بین خواهد رفت، اما همین بس که بگوییم مایک و دکتر فورد وارد یک ماجرای کلاهبرداری میشوند که یک تاجر (جی. تی. والش) و یک کیف پر از پول در آن دخل دارند اما همه چیز اشتباه از آب در می­آید. یک­سوم آخر فیلم انگیزه­های واقعی شخصیتها و حقیقت ترفندبازی را آشکار میسازد، هرچند در اینطور چیزها هرگز نمیتوانیم حرف از حقیقت مطلق بزنیم. ماهیت لغزان اینکه چه چیزی "حقیقی" است در بطن کلاهبرداری با جلب اعتماد قرار دارد، و ما همراه با دکتر فورد کشانده میشویم، باور میکنیم که آنچه میبینیم حقیقت دارد اما این گاهی تنها یک لایه از یک مکر استادانه است که در انتظار فاش شدن است.

اگر خانه بازیها تنها یک داستان هوشمندانه بود، ما را جذب میکرد اما توجه­مان را نه. آنچه فیلم را تا این اندازه جذاب میکند شخصیتها و طوری که ترفندبازها ماهیت خود را آشکار میکنند است. کلید داستان، خودشناسی دکتر فورد است؛ او شخصیتی است که نه تنها خودش همیشه کنترل خود را داشته است، اما به دیگران هم میگوید چطور خود را کنترل کنند، اما میبینیم که کنترل خود را از دست میدید، البته نه به طوری جسورانه، پر سر و صدا و آشکارا، بلکه آرام آرام و در اعماق وجودش. ارتباط او با مایک چیزی را از درون در او آزاد میکند و او را تهدید به شناخت خود میکند. از طرفی، مایک کسی است که از دقیقاً مطمئن است چه کسی است و صادقترین شخصیت فیلم شناسانده میشود. درست است، خیلی از کارهایی که مایک میکند از روی دورویی و میتوان گفت نکوهیده هستند، اما این کارها جزئی از حرفه­ی او هستند و او شرمی از گفتن آنها ندارد «من کارم همینه». بنابراین، مایک از نظر معرفی خود کاملاً یک آدم رُک است، حتی اگر گاهی به نفعش باشد عکس این موضوع عمل کند. زندگی او نیز مانند دکتر فورد به کنترل خود ربط دارد، اما اگر خانه بازهای قرار است درسی به ما بدهدف این درس این است که کنترل خویشتن زودگذر است، یک حقه­بازی وه­انگیز مثل هر حقه­بازی دیگر. " 

شهر که شلوغ میشه قورباغه هفت تیرکش کش میشه!

نمیدونم چه اپیدمی ی دوباره اومده که آهنگسازهای سریالهای سیمای نظام، دست به دامن وکال بردن توی آهنگسازیشاون! 

از همه بدتر فیلم جراحته! وقتی آهنگسازی، مثل آریا عظیمی نژاد، اینطور میاد دست به دامن کورس (chorus) میشه، یعنی چیزی بلد نیست. کلاً اگه دقت کرده باشید، این چند ساله، همه ی این سریال پرند از این «آه و اوه»های بی معنی! 

عنوان سریال جراحت، منو یاد فیلم Damage به کارگردانی لوییس مال (Louis MAlle) میندازه! شاید آقای عظیمی فکر کرده یه شباهتهایی در هنر و استعداد با زبگینیف پرایزنر داره!  

مثلاً اون قسمتی از سریال جراحت، (مجبور شدم بیام به صفحه تلویزیون نگاه کنم ببینم چه اتفاقی داره تو فیلم میفته که اون صداها ازش در میاد) که اون دو تا مرد (پرسیدم گفتند بزرگ و اسماعیل) میزدن تو گوش هم، آقای آهنگساز، و آقای کارگردان، طفلکیا تمام قوا رو به کار انداخته بودن که دل مردمو بلرزونن، که البته فکر کنم در بعضی مناطق ایران موفق شدند! اونجا هم یاد فیلم گلادیاتور افتادم، به آهنگسازی هانس زیمر (برنده جایزه های به حق بین المللی در آهنگسازی فیلم) و چند نفر دیگه که به قشنگی از صدای وکال استفاده کرده بودند، در جای که عمیقترین مسائل انسانی در میون بود!  

اما توی این سریالهای سیمای نظام اسلامی، زنه از شوهرش قهر میکنه، میبینی از اونور سوپرانو داره سوگنامه سر میده!  

 

آخه بابا، تایتانیک که نمی سازین! 

 

همین دیگه. میخواستم یه کم دلم خالی شه!

حالِ من، حال ما، از زبان دولت آبادی

"...نمی­توانم تشخیص بدهم که با چه آدمی، چه­جور آدمی طرف صحبت هستم به جز یک واقعیت تغییرناپذیر در هر فرد، و آن خودبینی هولناکی­ست که در پس چهره و رفتار هر شخص شعله می­کشد. اینجا، در این سرزمین هنوز مرز میان تشخص و خودینی مشخص نشده است، و از آنجا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکل­پذیری­شان تحقیر و سرکوب می­شوند، بخت دستیابی به بلوغ را از دست می­دهند و همچنان در حالت جنینی باقی می­مانند و آن­چه در ایشان رشد می­کند، همانا پیچ­خوردگی و گره در گره­ی غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی، اسیر نگه داشته شده است و در انتظار روزی به سر می­برد که بتواند آن زنجیر را بگسلد؛ و آن لحظه هنگامه­ی هجوم فرا می­رسد، هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود؛ همان­چه رد طول سالیان اخیر من و همگان شاهدش بوده­ایم...در جامعه­ی ما یک تغییر عجیب رخ داده است که اثرات نشانه­های آن را در فرد فرد مردم می­توان مشاهده کرد و آن­چه را اکنون می­بینیم چیزی جز بازتاب تأثیرات همین دگرگونی نیست. اما این­جا یک نکته­ی ظریف را نباید نادیده گرفت و آن توجه به این سؤال است که: آیا دگرگونی شرایط، خصلت­های جدیدی پدید آورده است یا این خصائل در نهفت مردم ما وجود داشته است و در شرایط تازه بروزی تازه یافته است؟ نه؛ خصلت­ها تازه نیستند، حادث نشده­اند، و اتفاقاً بسیار هم قدیم­اند. دزدی، ارتشاء، مفتخواری، تنبلی، فقدان حس مسئولیت، کلاه­گذاری، فرومایگی و دونمایگی، نوکربابی، میل به تهاجم به حقوق دیگری، فقدان حس مسئولیت اجتماعی، ندانستن و نشناختن جای خود در مناسبات اجتماعی، گرایش به تلقی یک­شبه ره صدساله رفتن، حقد و حسد، نفی دیگری به استنباط اثبات خود، خواری­پذیری تا حد یک سگ در مقابل قبله­ی قدرت، چشم بستن بر ستمی که روا بر دیگری می­شود و شانه خالی کردن از زیر بار احتمال خطر، کلاه خود را دودستی چسبیدن، دروغ گفتن؛ ریا کردن و در همه حال جانب قدرت را گرفتن و لازم و غیرلازم آب به آسیاب ستمگر ریختن، چشم­ها را به روی حقیقت بستن، زشتی را ستودن و نیکی را خوار شمردن...این­همه اصلاً حادث نیست، بل به طول عمر آدمیزاد، قدیم است و جزء­جزئش در نهفت ما مردم وجود داشته است که در این دوره، به شگون موجه شمرده­شدنی «ریا» بروز عام یافته است. ریا و تقیه، به­خصوص وقتی انسان از باورهای نیکِ خود، از باورهای وجدانی­اش جدا افتاده و فاصله گرفته باشد، همان بار می­آورد که بار آورده است. در نظم و نظام­های جاافتاده­ی اجتماعیِ وابسته به هر دوره، مردمان دارای صفات و خصاصی جاافتاده­ای هستند که ترکیبی از نیک و بد و میانه­ی این دو است، خصایصی عمیقاً تحت تأثیر مناسبات و شرایط اجتماعی­-اقلیمی خودشان؛ و بشر به نیاز بودگاری­اش تعادلی را فرایند می­کند تا زندگانی­اش ممکن باشد. اما و قتی نظم و نظام قدیم در هم شکسته و ویران شد، تا نظم و نظام تازه­ای جای آن را بگیرد، شرارت غالب می­شود و تا حد توان اوج می­گیرد و در چنین شرایطی، بی­حدی، حد و بی­حسابی، حساب انگاشته می­شود؛ چون میار، معیارِ محک به غارت رفته است و داد به بیداد جای عوض کرده. در عرصه­ی چنین آشوبی­ست که تمام انباشت ذخایر شرارت آدمی بروز می­یابد تا به کار گرفته شود؛ اکنون آن سگ هار قلاده گسسته است. ایمان، باورهای دیرینو ارزش­های نوین، محورهای بنیادی اخلاق اجتماعی­ست که می­تواند ضامن تعادل و رفتار و کردار اجتماعی باشد و ملاک مناسبات فی­مابین آدمیان، اقشار و طبقات اجتماعی. پس لازمه­ی قوام و قرصیِ یک جامعه، وجود باورهای نیک دیرین در تفکیک نیک و بد است و آفریدن ارزش­های نوین به جواب آرزومندی­های انسان و دوری جستن از سردرگمی و به دور افساربند خود گشتن. آزموده شده است که در ادوار تحولات عمیق، باورهای دیرین قربانی ارزش­های نوین شده­اند؛ اما از پس چندی که شعله­ها فرو نشسته است، آن دو هر کدام جای لازم خود را یافته­اند تا جامعه تعادل معقول را به دست آورد. در این رهگذر، جامعه­ی خردناستیز همواره دو پا داشته است، دو پایی که در حرکت خود گذشته را به آینده پیوند می­زند. اما جوامع خردستی،همواره دچاره صرع «مرغ یک پا دارد» شده­اند و بر آن خطا پا فشرده­اند تا سرانجام در لحظه­ای به سر در آیند؛ چون قوی­ترین لِنگ پا هم نمی­تواند فشار بارِ فرودآمده را یک­جا و یک­نفس تحمل کند و سرانجام به زانو در می­آید. این خردشدنِ زیر فشار، تجربه­ای­ست که ما آزموده­ایم و کماکان در کار آزمودنِ آن هستیم. تأکید مصرانه و دیوانه­وار روی این مفهوم که «مرغ یک پا دارد» ذهن را می­کشاند سوی این نتیجه­گیری که «مرغ یک پا داشته» است و اکنون دیری­ست که آن یک پا هم در حال خشکیدن، ترک برداشتن و شکستن است: ایمان و باورهای دیرین، تأکید مکرر بر لزوم محض آن همچون پاسخی برای تمام سؤالات در همه­ی دوران­ها، عرصه­ها و طول و عرض­های تاریخی­جغرافیایی، چندی­ست که جای تردید و سؤال را در همه­ی اذهان باز کرده است و چون محلی و امنیتی برای بروز شک وجود ندار، مردمانِ ترس­زده از دروغ و ریا جامه­ای برای خود ساخته­اند که موقتاً ایشان را از گزند آنی مصون می­دارد، و عملاً اما خود به صورت موریانه­هایی مغز و استخوان­بندی ستون را می­جوند. آن­ها به ایمان تظاهر می­کنند، چون ایمان از صورت وظرفیت امری باطنی و اختیاری خارج شده است و به قواره­ی حکمی ظاهر و نمایشی در هیئت شمشیر داموکلس در آمده است که هر آینه بر فرق آن­که زبانِ ریا فروبندد، میتواند فرود بیاید؛ و این همان شمشیری­ست که در نخستین گام­ها، پای دوم، پای دیگر را قطع کرده است. باورهای دیرین در باطن آدمیان فروریخته است، فرو می­ریزد و فروتر خواهد ریخت، و از آن میان نهال هیچ­انگاری، درختی می­شود، درختی خواهد شد و درختی هست که در سایه­ی آن همه کاری مجاز شمرده می­شود به شرط آنکه در «ریا» کماکان فرض نخستین باشد. اکنون این سایه­ی درخت، سایه­ی این درخت هیچ­انگاری که در لک و پیس­های بر خاک رد گذارده­ی آن، افراد دست و تن و ذهن به هر کاری می­یازند با زبانی پر از دروغ و رفتاری پوشیده به ریا و دهانی گشاده به آز، چگونه می­توان زیست و مانند یک آدمیزاد زندگی کرد، که برای آدمیزاد ماندن باید مبرا از ایشان باشی و برای آدمیزاد بودن نمی­توانی همیشه تنها به سر بری؛ چون به درستی درک شده است که انسان به اعتبار اجتماعیت خود انسان تواند  بود و فردیت تواند داشت. و چه توان کرد در این باتلاق درماندگی؟! انسان من کجاست؟ نه خدای مرا باقی گذاشتند تا دل به او آرام بدارم، و نه انسان ر ا به قرار وانهادند تا به آن امید بندم. اکنون من چه کنم دراین باتلاق درماندگی، در معرض چشمان وقیح و دهان­ها حریص و زبان­های دروغ و چهره­های ریا و دستانِ سرقت و پاهای بی­زمین؟ اکنون چه توان کرد؟ شاید باز هم در خود بکاوم و حجت بیاورم که جامعه­ی ما از اخلاق و باورهای متعلق به نظام زمین و کشت و زرع برکنده شده است تا به شهرها هجوم بیاورد برای هیچ ارزشی نیافریدن؛ برکنده شد تا پیشینه­اش را از یاد ببرد بی­آن­که قادر باشد آینده­ای برای زیستن بیافریند؛ شاید طرح و بررسی اجزای این مهم­ترین حادثه­ی قرن برای ما مقدور باشد؛ اما... چه گرهی از کار باز تواند کرد؛ جز این است که ساعاتی دیگر هم با خود گویه خواهم کرد و سرانجام خواهم رفت برای خفتن؟ نه، همین است و جز این نیست. مردم روستایی ما، شهرها را تصرف کردند و در آن­ها گم شدند. شرح این تغییر و تجزیه آسان نیست..."

نونِ نوشتن (183-179)، محمود دولت­آبادی

دکتر مهربان

دکتر جک کوورکیان در دهه نود به فکر تازه ایی در دنیای پزشکی می افتد و بر اساس آن تصمیم میگیرد به بیمارانی که علاجی برای بیماریشان نیست و می خواهد زودتر از این درد رهایی پیدا کنند کمک کند ...  

 

جک کووارکیان، با نام واقعی مراد کووارکیان، از والدینی ارمنی بازمانده از قتل‌عام ارامنه در میشیگان آمریکا زاده‌شد. در دهه‌ی ۸۰، کوورکیان رشته‌ مقالاتی برای مجله‌ی آلمانی “Medicine & Law” در باب اُتانازی نوشت. بین سال‌های ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۸، کوورکیان به مرگ ۱۳۳ بیمار کمک کرد. او سرم‌های لازم، یا ماسک گاز کربن مونو اکسید برای مرگ را طوری تنظیم می‌کرد که بیماران با اختیار خود، آن را به‌کار اندازند و بمیرند. در حقیقت، پس از دو مرگ نخست به‌روش تزریق، پروانه‌ی طبابت او ابطال شده‌بود و دیگر نمی‌توانست به سرم‌های لازم دسترسی یابد. بنابراین، او ماسک گاز را برگزید. کووارکیان بخاطر اقداماتش، بارها تحت فشار قانونی قرار گرفت و هر بار، با دفاع خوب خودش و وکیلش «جفری فایگر» تبرئه می‌شد. در شرایطی که کووارکیان در اوج شهرت بود و حتی تصویرش روی مجله‌ی تایم هم رفته‌بود، تصمیمش در ۲۲ دسامبر سال ۹۸ برایش دردسر ساز شد. ۱۳۰اُمین کسی که او به مرگش کمک کرد، تامس یوک، ۵۲ ساله و مبتلا به بیماری لوگریک  بود. او فیلم ویدئویی روش متفاوت مرگ او را، که این‌بار تزریق مستقیم توسط خود کووارکیان بود، در اختیار برنامه‌ی ۶۰ دقیقه قرار داد. این فیلم، باعث تشکیل دادگاهی شد که کووارکیان را متهم به قتل درجه‌ی یک کرد. کووارکیان ترجیح داد خود از اعمالش دفاع کند و از وکیل استفاده نکرد. در نهایت، هیئت منصفه او را در قتل درجه‌ی دو گناهکار دانست و قاضی حکم زندان ۱۰ تا ۲۵ سال برای او داد. او پس از ۸ سال و ۲ و نیم ماه، در سال ۲۰۰۷، از زندان آزاد شد. 

جک کووارکیان مبتلا به هپاتیت C است که در جریان تحقیقاتش درباره‌ی انتقال خون در ویتنام، بدان مبتلا شد. پس از آزادی‌اش، مهمان برنامه‌ی «لری کینگ» شد تا از برنامه‌های آینده و روزهای زندانش بگوید. او در ۱۵ ژانویه‌ی ۲۰۰۸، در اجتماعی با بیش از ۴۰۰۰ شنونده در دانشگاه فلوریدا شرکت کرد و گفت: «هدف من کمک به بیمارانم است، نه موجب مرگ شدن. هدفم پایان رنج بود، این باید غیرمجرمانه محسوب شود.» در آوریل سال ۲۰۱۰، در پاسخ به پرسش «اندرسن کوپر» برای شبکه‌ی سی‌ان‌ان، که پرسید: «آیا شما می‌گویید پزشکان همواره نقش خدا را بازی می‌کنند؟» گفت: «البته. هرگاه شما یک روند طبیعی را مختل می‌کنید، نقش خداوند را بازی می‌کنید.» کووارکیان یک موسیقیدان جاز است و تابلوهای رنگ‌روغنی می‌کشد که گاه، از خون خودش در آن‌ها استفاده می‌شود. تابلوهای ترسناک او، نمادی از خاطرات وحشتناک والدینش از کشتارارامنه است.
تمام این داستان را تعریف کردم تا بگویم زندگی دکتر به صورت فیلم در آمده و از همه مهمتر نقش دکتر جک  کوورکیان را بازیگر محبوب آل پاچینو اجرا می کند . فیلم تو جک را نمی شناسی از روی کتاب «میان مردن و مرده» (Between The Dying And The Dead) قلم دوست کوارکیان، «نیل نیکول» (که جان گودمن نقشش را بازی می‌کرد) و «هری وایلی»، ساخته‌شده. 
تا قبل از دیدن این فیلم خیلی ها ( از جمله خودم ) فکر می کنند که دکترکوارکیان چنین حقی ندارد ولی شاید لازمه قبل از هر گونه قضاوتی اول فیلم را ببینید چون حق با نام فیلم است ما ج را نمی شناسیم .و به تمام بیماران کمک نمی‌کرد. فقط آن‌هایی که می‌دانست هیچ شانسی ندارند، و اصرار می‌کرد هوشیارانه انتخاب کنند و هرگاه پشیمان شدند، عملیات را متوقف کنند. شما حتی بدون دیدن بیماران هم نمی‌توانید راجع به عمل جک قضاوت کنید. این بیماران، واقعاً به ته خط رسیده‌بودند. بازگشت و معجزه‌ای برایشان متصور نبود، هر نفسشان باعث عذابشان بود، و مهم‌تر آن‌که توان جنگیدن بیشتر را در خود نمی‌دیدند. در دقیقه‌ی ۷۶ و ۸۱ فیلم، تصاویری از جوان ۳۰ ساله‌ای به نام «تامس هاید» می‌بینیم که مبتلا به لوگریک بود. بیش از آن‌که کلمات بتوانند بیان کنند، حال او منقلب‌کننده بود. او زجر زیادی می‌کشید و انتخابش را کرده‌بود. این تکان‌دهنده‌ترین صحنه‌ی فیلم بود. خیلی راحت است که بنشینیم و از اخلاقیات سخن بگوییم. بگوییم او حق ندارد جان کسی را بگیرد. اما، در جواب وکیل چه می‌گویید؟ «وقتی کسی بیهوش است و لوله‌ها را از او جدا می‌کنید، این عمل غیر قانونیست، اما وقتی هوشیار است و خودش تصمیم می‌گیرد بمیرد، آن را جرم می‌دانید؟» چطور باید تصمیم گرفت؟ ما چه می‌کردیم؟ 
 
دزدیده شده از: http://ravaj.mihanblog.com/post/663 
 
Some quotes from Jack:   

Am I a criminal? The world knows I'm not a criminal. What are they trying to  put me in jail for? You've lost common sense in this society because of religious fanaticism and dogma

 

First of all, do any of you here think it's a crime to help a suffering human end his agony? Any of you think it is? Say so right now. Well, then, what are we  

I will admit, like Socrates and Aristotle and Plato and some other philosophers, that there are instances where the death penalty would seem appropriate. 

My intent was to carry out my duty as a doctor, to end their suffering. Unfortunately, that entailed, in their cases, ending of the life. 

You're basing your laws and your whole outlook on natural life on mythology. It won't work. That's why you have all these problems in the world. Name them: India, Pakistan, Ireland. Name them-all these problems. They're all religious problems.

گمشده


طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست

با چشمهای روشنِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما :

یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر

شفیعی کدکنی