شهر که شلوغ میشه قورباغه هفت تیرکش کش میشه!

نمیدونم چه اپیدمی ی دوباره اومده که آهنگسازهای سریالهای سیمای نظام، دست به دامن وکال بردن توی آهنگسازیشاون! 

از همه بدتر فیلم جراحته! وقتی آهنگسازی، مثل آریا عظیمی نژاد، اینطور میاد دست به دامن کورس (chorus) میشه، یعنی چیزی بلد نیست. کلاً اگه دقت کرده باشید، این چند ساله، همه ی این سریال پرند از این «آه و اوه»های بی معنی! 

عنوان سریال جراحت، منو یاد فیلم Damage به کارگردانی لوییس مال (Louis MAlle) میندازه! شاید آقای عظیمی فکر کرده یه شباهتهایی در هنر و استعداد با زبگینیف پرایزنر داره!  

مثلاً اون قسمتی از سریال جراحت، (مجبور شدم بیام به صفحه تلویزیون نگاه کنم ببینم چه اتفاقی داره تو فیلم میفته که اون صداها ازش در میاد) که اون دو تا مرد (پرسیدم گفتند بزرگ و اسماعیل) میزدن تو گوش هم، آقای آهنگساز، و آقای کارگردان، طفلکیا تمام قوا رو به کار انداخته بودن که دل مردمو بلرزونن، که البته فکر کنم در بعضی مناطق ایران موفق شدند! اونجا هم یاد فیلم گلادیاتور افتادم، به آهنگسازی هانس زیمر (برنده جایزه های به حق بین المللی در آهنگسازی فیلم) و چند نفر دیگه که به قشنگی از صدای وکال استفاده کرده بودند، در جای که عمیقترین مسائل انسانی در میون بود!  

اما توی این سریالهای سیمای نظام اسلامی، زنه از شوهرش قهر میکنه، میبینی از اونور سوپرانو داره سوگنامه سر میده!  

 

آخه بابا، تایتانیک که نمی سازین! 

 

همین دیگه. میخواستم یه کم دلم خالی شه!

حالِ من، حال ما، از زبان دولت آبادی

"...نمی­توانم تشخیص بدهم که با چه آدمی، چه­جور آدمی طرف صحبت هستم به جز یک واقعیت تغییرناپذیر در هر فرد، و آن خودبینی هولناکی­ست که در پس چهره و رفتار هر شخص شعله می­کشد. اینجا، در این سرزمین هنوز مرز میان تشخص و خودینی مشخص نشده است، و از آنجا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکل­پذیری­شان تحقیر و سرکوب می­شوند، بخت دستیابی به بلوغ را از دست می­دهند و همچنان در حالت جنینی باقی می­مانند و آن­چه در ایشان رشد می­کند، همانا پیچ­خوردگی و گره در گره­ی غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی، اسیر نگه داشته شده است و در انتظار روزی به سر می­برد که بتواند آن زنجیر را بگسلد؛ و آن لحظه هنگامه­ی هجوم فرا می­رسد، هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود؛ همان­چه رد طول سالیان اخیر من و همگان شاهدش بوده­ایم...در جامعه­ی ما یک تغییر عجیب رخ داده است که اثرات نشانه­های آن را در فرد فرد مردم می­توان مشاهده کرد و آن­چه را اکنون می­بینیم چیزی جز بازتاب تأثیرات همین دگرگونی نیست. اما این­جا یک نکته­ی ظریف را نباید نادیده گرفت و آن توجه به این سؤال است که: آیا دگرگونی شرایط، خصلت­های جدیدی پدید آورده است یا این خصائل در نهفت مردم ما وجود داشته است و در شرایط تازه بروزی تازه یافته است؟ نه؛ خصلت­ها تازه نیستند، حادث نشده­اند، و اتفاقاً بسیار هم قدیم­اند. دزدی، ارتشاء، مفتخواری، تنبلی، فقدان حس مسئولیت، کلاه­گذاری، فرومایگی و دونمایگی، نوکربابی، میل به تهاجم به حقوق دیگری، فقدان حس مسئولیت اجتماعی، ندانستن و نشناختن جای خود در مناسبات اجتماعی، گرایش به تلقی یک­شبه ره صدساله رفتن، حقد و حسد، نفی دیگری به استنباط اثبات خود، خواری­پذیری تا حد یک سگ در مقابل قبله­ی قدرت، چشم بستن بر ستمی که روا بر دیگری می­شود و شانه خالی کردن از زیر بار احتمال خطر، کلاه خود را دودستی چسبیدن، دروغ گفتن؛ ریا کردن و در همه حال جانب قدرت را گرفتن و لازم و غیرلازم آب به آسیاب ستمگر ریختن، چشم­ها را به روی حقیقت بستن، زشتی را ستودن و نیکی را خوار شمردن...این­همه اصلاً حادث نیست، بل به طول عمر آدمیزاد، قدیم است و جزء­جزئش در نهفت ما مردم وجود داشته است که در این دوره، به شگون موجه شمرده­شدنی «ریا» بروز عام یافته است. ریا و تقیه، به­خصوص وقتی انسان از باورهای نیکِ خود، از باورهای وجدانی­اش جدا افتاده و فاصله گرفته باشد، همان بار می­آورد که بار آورده است. در نظم و نظام­های جاافتاده­ی اجتماعیِ وابسته به هر دوره، مردمان دارای صفات و خصاصی جاافتاده­ای هستند که ترکیبی از نیک و بد و میانه­ی این دو است، خصایصی عمیقاً تحت تأثیر مناسبات و شرایط اجتماعی­-اقلیمی خودشان؛ و بشر به نیاز بودگاری­اش تعادلی را فرایند می­کند تا زندگانی­اش ممکن باشد. اما و قتی نظم و نظام قدیم در هم شکسته و ویران شد، تا نظم و نظام تازه­ای جای آن را بگیرد، شرارت غالب می­شود و تا حد توان اوج می­گیرد و در چنین شرایطی، بی­حدی، حد و بی­حسابی، حساب انگاشته می­شود؛ چون میار، معیارِ محک به غارت رفته است و داد به بیداد جای عوض کرده. در عرصه­ی چنین آشوبی­ست که تمام انباشت ذخایر شرارت آدمی بروز می­یابد تا به کار گرفته شود؛ اکنون آن سگ هار قلاده گسسته است. ایمان، باورهای دیرینو ارزش­های نوین، محورهای بنیادی اخلاق اجتماعی­ست که می­تواند ضامن تعادل و رفتار و کردار اجتماعی باشد و ملاک مناسبات فی­مابین آدمیان، اقشار و طبقات اجتماعی. پس لازمه­ی قوام و قرصیِ یک جامعه، وجود باورهای نیک دیرین در تفکیک نیک و بد است و آفریدن ارزش­های نوین به جواب آرزومندی­های انسان و دوری جستن از سردرگمی و به دور افساربند خود گشتن. آزموده شده است که در ادوار تحولات عمیق، باورهای دیرین قربانی ارزش­های نوین شده­اند؛ اما از پس چندی که شعله­ها فرو نشسته است، آن دو هر کدام جای لازم خود را یافته­اند تا جامعه تعادل معقول را به دست آورد. در این رهگذر، جامعه­ی خردناستیز همواره دو پا داشته است، دو پایی که در حرکت خود گذشته را به آینده پیوند می­زند. اما جوامع خردستی،همواره دچاره صرع «مرغ یک پا دارد» شده­اند و بر آن خطا پا فشرده­اند تا سرانجام در لحظه­ای به سر در آیند؛ چون قوی­ترین لِنگ پا هم نمی­تواند فشار بارِ فرودآمده را یک­جا و یک­نفس تحمل کند و سرانجام به زانو در می­آید. این خردشدنِ زیر فشار، تجربه­ای­ست که ما آزموده­ایم و کماکان در کار آزمودنِ آن هستیم. تأکید مصرانه و دیوانه­وار روی این مفهوم که «مرغ یک پا دارد» ذهن را می­کشاند سوی این نتیجه­گیری که «مرغ یک پا داشته» است و اکنون دیری­ست که آن یک پا هم در حال خشکیدن، ترک برداشتن و شکستن است: ایمان و باورهای دیرین، تأکید مکرر بر لزوم محض آن همچون پاسخی برای تمام سؤالات در همه­ی دوران­ها، عرصه­ها و طول و عرض­های تاریخی­جغرافیایی، چندی­ست که جای تردید و سؤال را در همه­ی اذهان باز کرده است و چون محلی و امنیتی برای بروز شک وجود ندار، مردمانِ ترس­زده از دروغ و ریا جامه­ای برای خود ساخته­اند که موقتاً ایشان را از گزند آنی مصون می­دارد، و عملاً اما خود به صورت موریانه­هایی مغز و استخوان­بندی ستون را می­جوند. آن­ها به ایمان تظاهر می­کنند، چون ایمان از صورت وظرفیت امری باطنی و اختیاری خارج شده است و به قواره­ی حکمی ظاهر و نمایشی در هیئت شمشیر داموکلس در آمده است که هر آینه بر فرق آن­که زبانِ ریا فروبندد، میتواند فرود بیاید؛ و این همان شمشیری­ست که در نخستین گام­ها، پای دوم، پای دیگر را قطع کرده است. باورهای دیرین در باطن آدمیان فروریخته است، فرو می­ریزد و فروتر خواهد ریخت، و از آن میان نهال هیچ­انگاری، درختی می­شود، درختی خواهد شد و درختی هست که در سایه­ی آن همه کاری مجاز شمرده می­شود به شرط آنکه در «ریا» کماکان فرض نخستین باشد. اکنون این سایه­ی درخت، سایه­ی این درخت هیچ­انگاری که در لک و پیس­های بر خاک رد گذارده­ی آن، افراد دست و تن و ذهن به هر کاری می­یازند با زبانی پر از دروغ و رفتاری پوشیده به ریا و دهانی گشاده به آز، چگونه می­توان زیست و مانند یک آدمیزاد زندگی کرد، که برای آدمیزاد ماندن باید مبرا از ایشان باشی و برای آدمیزاد بودن نمی­توانی همیشه تنها به سر بری؛ چون به درستی درک شده است که انسان به اعتبار اجتماعیت خود انسان تواند  بود و فردیت تواند داشت. و چه توان کرد در این باتلاق درماندگی؟! انسان من کجاست؟ نه خدای مرا باقی گذاشتند تا دل به او آرام بدارم، و نه انسان ر ا به قرار وانهادند تا به آن امید بندم. اکنون من چه کنم دراین باتلاق درماندگی، در معرض چشمان وقیح و دهان­ها حریص و زبان­های دروغ و چهره­های ریا و دستانِ سرقت و پاهای بی­زمین؟ اکنون چه توان کرد؟ شاید باز هم در خود بکاوم و حجت بیاورم که جامعه­ی ما از اخلاق و باورهای متعلق به نظام زمین و کشت و زرع برکنده شده است تا به شهرها هجوم بیاورد برای هیچ ارزشی نیافریدن؛ برکنده شد تا پیشینه­اش را از یاد ببرد بی­آن­که قادر باشد آینده­ای برای زیستن بیافریند؛ شاید طرح و بررسی اجزای این مهم­ترین حادثه­ی قرن برای ما مقدور باشد؛ اما... چه گرهی از کار باز تواند کرد؛ جز این است که ساعاتی دیگر هم با خود گویه خواهم کرد و سرانجام خواهم رفت برای خفتن؟ نه، همین است و جز این نیست. مردم روستایی ما، شهرها را تصرف کردند و در آن­ها گم شدند. شرح این تغییر و تجزیه آسان نیست..."

نونِ نوشتن (183-179)، محمود دولت­آبادی