خانه بازیها 1366
با تمام پیچ و خمهای روایت و دیالگوهای خاص و خشک آن، این ظرافت ماهرانه
خانه بازیهای دیوید ممت است که شما را مبهوت میکند. این فیلم ورود یک
استعداد بزرگ را به عرصه فیلم اعلام کرد، هر چند ممت قبلاً هم سناریونویس و
نمایشنامه نویس شناخته شدهای بود و برای نمایشنامه خود گلنگاری گلن راس
برنده جایزه پولیتسر شده بود. خانه بازیها که داستان یک روانپزشک
خوشنیت اما در نهان آشفته را میگوید که سر و کارش با یک مرد ترفندباز میافتد.
خانه بازیها در آن واحد یک داستان روانشناسانه جذاب و یک فیلم ماجرایی پر
پیچ و خم است، و زیبایی فیلم در این است که ممت این دو جنبه داستان خود را در فیلم
با هم میآمیزد.
سبک فیلم عامدانه به گونه ایست که در ابتدا دافع است اما سرانجام بیینده را جذب میکند. دیالوگهای مخصوص سناریوهای ممت هیچگاه تا این اندازه قوی نبودهاند. جملات تکه شده و رد و بدل جملات کوتاه دقیقاً آنچه را که باید بشنویم به ما میگویند نه چیززی بیشتر. تک تک کلمات حساب شده و دقیق به کار رفتهاند و بازیگران آنها را با یک سادگی بسیار سرد ادا میکنند. ممت که اولین کار کارگردانی خود را با این فیلم ارائه کرد، شیوهای جسورانه برای بیان داستان خود به این صورت انتخاب کرد، اما بسیار عالی جواب داد، تا اندازهای به این خاطر که سینماتوگرافرش، خوان رویز آنشیا، بهترین فضا را به وجود آورده است. خانه بازیها بیشتر در اتاقهای تیره و تاریک اتفاق میافتد، و وقتی که وارد محیط بیرون میشود، آن محیط بسیار خلوت است که مرکزیت شخصیتهای اصلی را تقویت میکند. صحنه فیلم کاملاً خالی نیست، اما با دقت و هنرمندانه بیتزیین است.
روانپزشک فیلم دکتر مارگارت فورد (لیندزی کروز، همسر ممت در آن زمان) است که یک کتاب پرفروش روانکاوی خویشتن درباره حل رفتار وسواسی بودن نوشته است. دکتر فورد، که موی کوتاه و منظم چیده شد دارد و کت و دامن شق و رقی میپوشد بسیار مرتب و در کارش جدی است. او صمیمانه میخواهد به بیمارانش کمک کند اما حس میکنیم که چیزی داریک دارد او را به جلو میراند. یکی از بیمارانش، پسرک جوانی به نام بیلی هان (استیون گلدشتاین) است که تهدید میکند خود را خواهد کشت زیرا مبلغ زیادی پول به آدمهای گردن کلفتی بدهکار است. دکتر فورد بر آن میشود تا بدهی او را صاف کند. به این ترتیب به سراغ مایک (جو مانتینا، کهنه کار تولیدات تئاتری ممت) میرود، یک کلاهبردار حرفهای که از بیلی پول طلبکار است، البته نه آنقدری که دکتر فورد باور کرده بود.
یک شب کافی بود تا دکتر فورد مسحور شیوه ی زندگی کردن مایک شود. او دکتر فورد را قانع میکند به او در بردن یک دست بازی ورق کمک کند به طوری که هنگام بازی حواسش به "سوتی" بازیکن مقابل باشد و اینگونه دکتر فورد وارد ماجرا میشود. او احساس میکند حتماً باید مایک را مورد مطالعه قرار دهد و دقیقاً ببیند چگونه کارش را انجام میدهد. مایک از او میپرسد: «پس میخوای بفهمی یه آدم واقعاً بد چطور کاسبی میکنه؟" این سؤال در عین حال نمایانگر وقوف مایک بر خود، و همچنین نگاهی مهم به رفتارهای وسواسانهی خود دکتر فورد است. مایک همین پاسخ خشک "بله" دکتر فورد را میخواست تا بعد بتواند او را به دنیای خود، دنیای کلاهبرداری، سوء استفاده از اعتماد، و تیغ زدن همه و هرکس بکشاند. او حقههای کاری خود را به دکتر میگوید، اینکه چطور با اعتماد ظاهری به دیگران اعتماد انان به را جلب میکند و طوری دکتر فورد را جادو میکند که هیچگاه نشده بود، شاید به این خاطر که حرفه خویش را در آینهی همین کلاهبرداری با جلب اعتماد میبیند.
اگر زیاد از فیلم بگوییم لذت فیلم از بین خواهد رفت، اما همین بس که بگوییم مایک و دکتر فورد وارد یک ماجرای کلاهبرداری میشوند که یک تاجر (جی. تی. والش) و یک کیف پر از پول در آن دخل دارند اما همه چیز اشتباه از آب در میآید. یکسوم آخر فیلم انگیزههای واقعی شخصیتها و حقیقت ترفندبازی را آشکار میسازد، هرچند در اینطور چیزها هرگز نمیتوانیم حرف از حقیقت مطلق بزنیم. ماهیت لغزان اینکه چه چیزی "حقیقی" است در بطن کلاهبرداری با جلب اعتماد قرار دارد، و ما همراه با دکتر فورد کشانده میشویم، باور میکنیم که آنچه میبینیم حقیقت دارد اما این گاهی تنها یک لایه از یک مکر استادانه است که در انتظار فاش شدن است.
اگر خانه بازیها تنها یک داستان هوشمندانه بود، ما را جذب میکرد اما توجهمان را نه. آنچه فیلم را تا این اندازه جذاب میکند شخصیتها و طوری که ترفندبازها ماهیت خود را آشکار میکنند است. کلید داستان، خودشناسی دکتر فورد است؛ او شخصیتی است که نه تنها خودش همیشه کنترل خود را داشته است، اما به دیگران هم میگوید چطور خود را کنترل کنند، اما میبینیم که کنترل خود را از دست میدید، البته نه به طوری جسورانه، پر سر و صدا و آشکارا، بلکه آرام آرام و در اعماق وجودش. ارتباط او با مایک چیزی را از درون در او آزاد میکند و او را تهدید به شناخت خود میکند. از طرفی، مایک کسی است که از دقیقاً مطمئن است چه کسی است و صادقترین شخصیت فیلم شناسانده میشود. درست است، خیلی از کارهایی که مایک میکند از روی دورویی و میتوان گفت نکوهیده هستند، اما این کارها جزئی از حرفهی او هستند و او شرمی از گفتن آنها ندارد «من کارم همینه». بنابراین، مایک از نظر معرفی خود کاملاً یک آدم رُک است، حتی اگر گاهی به نفعش باشد عکس این موضوع عمل کند. زندگی او نیز مانند دکتر فورد به کنترل خود ربط دارد، اما اگر خانه بازهای قرار است درسی به ما بدهدف این درس این است که کنترل خویشتن زودگذر است، یک حقهبازی وهانگیز مثل هر حقهبازی دیگر. "
نمیدونم چه اپیدمی ی دوباره اومده که آهنگسازهای سریالهای سیمای نظام، دست به دامن وکال بردن توی آهنگسازیشاون!
از همه بدتر فیلم جراحته! وقتی آهنگسازی، مثل آریا عظیمی نژاد، اینطور میاد دست به دامن کورس (chorus) میشه، یعنی چیزی بلد نیست. کلاً اگه دقت کرده باشید، این چند ساله، همه ی این سریال پرند از این «آه و اوه»های بی معنی!
عنوان سریال جراحت، منو یاد فیلم Damage به کارگردانی لوییس مال (Louis MAlle) میندازه! شاید آقای عظیمی فکر کرده یه شباهتهایی در هنر و استعداد با زبگینیف پرایزنر داره!
مثلاً اون قسمتی از سریال جراحت، (مجبور شدم بیام به صفحه تلویزیون نگاه کنم ببینم چه اتفاقی داره تو فیلم میفته که اون صداها ازش در میاد) که اون دو تا مرد (پرسیدم گفتند بزرگ و اسماعیل) میزدن تو گوش هم، آقای آهنگساز، و آقای کارگردان، طفلکیا تمام قوا رو به کار انداخته بودن که دل مردمو بلرزونن، که البته فکر کنم در بعضی مناطق ایران موفق شدند! اونجا هم یاد فیلم گلادیاتور افتادم، به آهنگسازی هانس زیمر (برنده جایزه های به حق بین المللی در آهنگسازی فیلم) و چند نفر دیگه که به قشنگی از صدای وکال استفاده کرده بودند، در جای که عمیقترین مسائل انسانی در میون بود!
اما توی این سریالهای سیمای نظام اسلامی، زنه از شوهرش قهر میکنه، میبینی از اونور سوپرانو داره سوگنامه سر میده!
آخه بابا، تایتانیک که نمی سازین!
همین دیگه. میخواستم یه کم دلم خالی شه!
"...نمیتوانم تشخیص بدهم که با چه آدمی، چهجور آدمی طرف صحبت هستم به جز یک واقعیت تغییرناپذیر در هر فرد، و آن خودبینی هولناکیست که در پس چهره و رفتار هر شخص شعله میکشد. اینجا، در این سرزمین هنوز مرز میان تشخص و خودینی مشخص نشده است، و از آنجا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکلپذیریشان تحقیر و سرکوب میشوند، بخت دستیابی به بلوغ را از دست میدهند و همچنان در حالت جنینی باقی میمانند و آنچه در ایشان رشد میکند، همانا پیچخوردگی و گره در گرهی غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی، اسیر نگه داشته شده است و در انتظار روزی به سر میبرد که بتواند آن زنجیر را بگسلد؛ و آن لحظه هنگامهی هجوم فرا میرسد، هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود؛ همانچه رد طول سالیان اخیر من و همگان شاهدش بودهایم...در جامعهی ما یک تغییر عجیب رخ داده است که اثرات نشانههای آن را در فرد فرد مردم میتوان مشاهده کرد و آنچه را اکنون میبینیم چیزی جز بازتاب تأثیرات همین دگرگونی نیست. اما اینجا یک نکتهی ظریف را نباید نادیده گرفت و آن توجه به این سؤال است که: آیا دگرگونی شرایط، خصلتهای جدیدی پدید آورده است یا این خصائل در نهفت مردم ما وجود داشته است و در شرایط تازه بروزی تازه یافته است؟ نه؛ خصلتها تازه نیستند، حادث نشدهاند، و اتفاقاً بسیار هم قدیماند. دزدی، ارتشاء، مفتخواری، تنبلی، فقدان حس مسئولیت، کلاهگذاری، فرومایگی و دونمایگی، نوکربابی، میل به تهاجم به حقوق دیگری، فقدان حس مسئولیت اجتماعی، ندانستن و نشناختن جای خود در مناسبات اجتماعی، گرایش به تلقی یکشبه ره صدساله رفتن، حقد و حسد، نفی دیگری به استنباط اثبات خود، خواریپذیری تا حد یک سگ در مقابل قبلهی قدرت، چشم بستن بر ستمی که روا بر دیگری میشود و شانه خالی کردن از زیر بار احتمال خطر، کلاه خود را دودستی چسبیدن، دروغ گفتن؛ ریا کردن و در همه حال جانب قدرت را گرفتن و لازم و غیرلازم آب به آسیاب ستمگر ریختن، چشمها را به روی حقیقت بستن، زشتی را ستودن و نیکی را خوار شمردن...اینهمه اصلاً حادث نیست، بل به طول عمر آدمیزاد، قدیم است و جزءجزئش در نهفت ما مردم وجود داشته است که در این دوره، به شگون موجه شمردهشدنی «ریا» بروز عام یافته است. ریا و تقیه، بهخصوص وقتی انسان از باورهای نیکِ خود، از باورهای وجدانیاش جدا افتاده و فاصله گرفته باشد، همان بار میآورد که بار آورده است. در نظم و نظامهای جاافتادهی اجتماعیِ وابسته به هر دوره، مردمان دارای صفات و خصاصی جاافتادهای هستند که ترکیبی از نیک و بد و میانهی این دو است، خصایصی عمیقاً تحت تأثیر مناسبات و شرایط اجتماعی-اقلیمی خودشان؛ و بشر به نیاز بودگاریاش تعادلی را فرایند میکند تا زندگانیاش ممکن باشد. اما و قتی نظم و نظام قدیم در هم شکسته و ویران شد، تا نظم و نظام تازهای جای آن را بگیرد، شرارت غالب میشود و تا حد توان اوج میگیرد و در چنین شرایطی، بیحدی، حد و بیحسابی، حساب انگاشته میشود؛ چون میار، معیارِ محک به غارت رفته است و داد به بیداد جای عوض کرده. در عرصهی چنین آشوبیست که تمام انباشت ذخایر شرارت آدمی بروز مییابد تا به کار گرفته شود؛ اکنون آن سگ هار قلاده گسسته است. ایمان، باورهای دیرینو ارزشهای نوین، محورهای بنیادی اخلاق اجتماعیست که میتواند ضامن تعادل و رفتار و کردار اجتماعی باشد و ملاک مناسبات فیمابین آدمیان، اقشار و طبقات اجتماعی. پس لازمهی قوام و قرصیِ یک جامعه، وجود باورهای نیک دیرین در تفکیک نیک و بد است و آفریدن ارزشهای نوین به جواب آرزومندیهای انسان و دوری جستن از سردرگمی و به دور افساربند خود گشتن. آزموده شده است که در ادوار تحولات عمیق، باورهای دیرین قربانی ارزشهای نوین شدهاند؛ اما از پس چندی که شعلهها فرو نشسته است، آن دو هر کدام جای لازم خود را یافتهاند تا جامعه تعادل معقول را به دست آورد. در این رهگذر، جامعهی خردناستیز همواره دو پا داشته است، دو پایی که در حرکت خود گذشته را به آینده پیوند میزند. اما جوامع خردستی،همواره دچاره صرع «مرغ یک پا دارد» شدهاند و بر آن خطا پا فشردهاند تا سرانجام در لحظهای به سر در آیند؛ چون قویترین لِنگ پا هم نمیتواند فشار بارِ فرودآمده را یکجا و یکنفس تحمل کند و سرانجام به زانو در میآید. این خردشدنِ زیر فشار، تجربهایست که ما آزمودهایم و کماکان در کار آزمودنِ آن هستیم. تأکید مصرانه و دیوانهوار روی این مفهوم که «مرغ یک پا دارد» ذهن را میکشاند سوی این نتیجهگیری که «مرغ یک پا داشته» است و اکنون دیریست که آن یک پا هم در حال خشکیدن، ترک برداشتن و شکستن است: ایمان و باورهای دیرین، تأکید مکرر بر لزوم محض آن همچون پاسخی برای تمام سؤالات در همهی دورانها، عرصهها و طول و عرضهای تاریخیجغرافیایی، چندیست که جای تردید و سؤال را در همهی اذهان باز کرده است و چون محلی و امنیتی برای بروز شک وجود ندار، مردمانِ ترسزده از دروغ و ریا جامهای برای خود ساختهاند که موقتاً ایشان را از گزند آنی مصون میدارد، و عملاً اما خود به صورت موریانههایی مغز و استخوانبندی ستون را میجوند. آنها به ایمان تظاهر میکنند، چون ایمان از صورت وظرفیت امری باطنی و اختیاری خارج شده است و به قوارهی حکمی ظاهر و نمایشی در هیئت شمشیر داموکلس در آمده است که هر آینه بر فرق آنکه زبانِ ریا فروبندد، میتواند فرود بیاید؛ و این همان شمشیریست که در نخستین گامها، پای دوم، پای دیگر را قطع کرده است. باورهای دیرین در باطن آدمیان فروریخته است، فرو میریزد و فروتر خواهد ریخت، و از آن میان نهال هیچانگاری، درختی میشود، درختی خواهد شد و درختی هست که در سایهی آن همه کاری مجاز شمرده میشود به شرط آنکه در «ریا» کماکان فرض نخستین باشد. اکنون این سایهی درخت، سایهی این درخت هیچانگاری که در لک و پیسهای بر خاک رد گذاردهی آن، افراد دست و تن و ذهن به هر کاری مییازند با زبانی پر از دروغ و رفتاری پوشیده به ریا و دهانی گشاده به آز، چگونه میتوان زیست و مانند یک آدمیزاد زندگی کرد، که برای آدمیزاد ماندن باید مبرا از ایشان باشی و برای آدمیزاد بودن نمیتوانی همیشه تنها به سر بری؛ چون به درستی درک شده است که انسان به اعتبار اجتماعیت خود انسان تواند بود و فردیت تواند داشت. و چه توان کرد در این باتلاق درماندگی؟! انسان من کجاست؟ نه خدای مرا باقی گذاشتند تا دل به او آرام بدارم، و نه انسان ر ا به قرار وانهادند تا به آن امید بندم. اکنون من چه کنم دراین باتلاق درماندگی، در معرض چشمان وقیح و دهانها حریص و زبانهای دروغ و چهرههای ریا و دستانِ سرقت و پاهای بیزمین؟ اکنون چه توان کرد؟ شاید باز هم در خود بکاوم و حجت بیاورم که جامعهی ما از اخلاق و باورهای متعلق به نظام زمین و کشت و زرع برکنده شده است تا به شهرها هجوم بیاورد برای هیچ ارزشی نیافریدن؛ برکنده شد تا پیشینهاش را از یاد ببرد بیآنکه قادر باشد آیندهای برای زیستن بیافریند؛ شاید طرح و بررسی اجزای این مهمترین حادثهی قرن برای ما مقدور باشد؛ اما... چه گرهی از کار باز تواند کرد؛ جز این است که ساعاتی دیگر هم با خود گویه خواهم کرد و سرانجام خواهم رفت برای خفتن؟ نه، همین است و جز این نیست. مردم روستایی ما، شهرها را تصرف کردند و در آنها گم شدند. شرح این تغییر و تجزیه آسان نیست..."
نونِ نوشتن (183-179)، محمود دولتآبادی
دکتر جک کوورکیان در دهه نود به فکر تازه ایی در دنیای پزشکی می افتد و بر اساس آن تصمیم میگیرد به بیمارانی که علاجی برای بیماریشان نیست و می خواهد زودتر از این درد رهایی پیدا کنند کمک کند ...
Am I a criminal? The world knows I'm not a criminal. What are they trying to put me in jail for? You've lost common sense in this society because of religious fanaticism and dogma
First of all, do any of you here think it's a crime to help a suffering human end his agony? Any of you think it is? Say so right now. Well, then, what are we
I will admit, like Socrates and Aristotle and Plato and some other philosophers, that there are instances where the death penalty would seem appropriate.
My intent was to carry out my duty as a doctor, to end their suffering. Unfortunately, that entailed, in their cases, ending of the life.
You're basing your laws and your whole outlook on natural life on mythology. It won't work. That's why you have all these problems in the world. Name them: India, Pakistan, Ireland. Name them-all these problems. They're all religious problems.
|