حالِ من، حال ما، از زبان دولت آبادی

"...نمی­توانم تشخیص بدهم که با چه آدمی، چه­جور آدمی طرف صحبت هستم به جز یک واقعیت تغییرناپذیر در هر فرد، و آن خودبینی هولناکی­ست که در پس چهره و رفتار هر شخص شعله می­کشد. اینجا، در این سرزمین هنوز مرز میان تشخص و خودینی مشخص نشده است، و از آنجا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکل­پذیری­شان تحقیر و سرکوب می­شوند، بخت دستیابی به بلوغ را از دست می­دهند و همچنان در حالت جنینی باقی می­مانند و آن­چه در ایشان رشد می­کند، همانا پیچ­خوردگی و گره در گره­ی غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی، اسیر نگه داشته شده است و در انتظار روزی به سر می­برد که بتواند آن زنجیر را بگسلد؛ و آن لحظه هنگامه­ی هجوم فرا می­رسد، هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود؛ همان­چه رد طول سالیان اخیر من و همگان شاهدش بوده­ایم...در جامعه­ی ما یک تغییر عجیب رخ داده است که اثرات نشانه­های آن را در فرد فرد مردم می­توان مشاهده کرد و آن­چه را اکنون می­بینیم چیزی جز بازتاب تأثیرات همین دگرگونی نیست. اما این­جا یک نکته­ی ظریف را نباید نادیده گرفت و آن توجه به این سؤال است که: آیا دگرگونی شرایط، خصلت­های جدیدی پدید آورده است یا این خصائل در نهفت مردم ما وجود داشته است و در شرایط تازه بروزی تازه یافته است؟ نه؛ خصلت­ها تازه نیستند، حادث نشده­اند، و اتفاقاً بسیار هم قدیم­اند. دزدی، ارتشاء، مفتخواری، تنبلی، فقدان حس مسئولیت، کلاه­گذاری، فرومایگی و دونمایگی، نوکربابی، میل به تهاجم به حقوق دیگری، فقدان حس مسئولیت اجتماعی، ندانستن و نشناختن جای خود در مناسبات اجتماعی، گرایش به تلقی یک­شبه ره صدساله رفتن، حقد و حسد، نفی دیگری به استنباط اثبات خود، خواری­پذیری تا حد یک سگ در مقابل قبله­ی قدرت، چشم بستن بر ستمی که روا بر دیگری می­شود و شانه خالی کردن از زیر بار احتمال خطر، کلاه خود را دودستی چسبیدن، دروغ گفتن؛ ریا کردن و در همه حال جانب قدرت را گرفتن و لازم و غیرلازم آب به آسیاب ستمگر ریختن، چشم­ها را به روی حقیقت بستن، زشتی را ستودن و نیکی را خوار شمردن...این­همه اصلاً حادث نیست، بل به طول عمر آدمیزاد، قدیم است و جزء­جزئش در نهفت ما مردم وجود داشته است که در این دوره، به شگون موجه شمرده­شدنی «ریا» بروز عام یافته است. ریا و تقیه، به­خصوص وقتی انسان از باورهای نیکِ خود، از باورهای وجدانی­اش جدا افتاده و فاصله گرفته باشد، همان بار می­آورد که بار آورده است. در نظم و نظام­های جاافتاده­ی اجتماعیِ وابسته به هر دوره، مردمان دارای صفات و خصاصی جاافتاده­ای هستند که ترکیبی از نیک و بد و میانه­ی این دو است، خصایصی عمیقاً تحت تأثیر مناسبات و شرایط اجتماعی­-اقلیمی خودشان؛ و بشر به نیاز بودگاری­اش تعادلی را فرایند می­کند تا زندگانی­اش ممکن باشد. اما و قتی نظم و نظام قدیم در هم شکسته و ویران شد، تا نظم و نظام تازه­ای جای آن را بگیرد، شرارت غالب می­شود و تا حد توان اوج می­گیرد و در چنین شرایطی، بی­حدی، حد و بی­حسابی، حساب انگاشته می­شود؛ چون میار، معیارِ محک به غارت رفته است و داد به بیداد جای عوض کرده. در عرصه­ی چنین آشوبی­ست که تمام انباشت ذخایر شرارت آدمی بروز می­یابد تا به کار گرفته شود؛ اکنون آن سگ هار قلاده گسسته است. ایمان، باورهای دیرینو ارزش­های نوین، محورهای بنیادی اخلاق اجتماعی­ست که می­تواند ضامن تعادل و رفتار و کردار اجتماعی باشد و ملاک مناسبات فی­مابین آدمیان، اقشار و طبقات اجتماعی. پس لازمه­ی قوام و قرصیِ یک جامعه، وجود باورهای نیک دیرین در تفکیک نیک و بد است و آفریدن ارزش­های نوین به جواب آرزومندی­های انسان و دوری جستن از سردرگمی و به دور افساربند خود گشتن. آزموده شده است که در ادوار تحولات عمیق، باورهای دیرین قربانی ارزش­های نوین شده­اند؛ اما از پس چندی که شعله­ها فرو نشسته است، آن دو هر کدام جای لازم خود را یافته­اند تا جامعه تعادل معقول را به دست آورد. در این رهگذر، جامعه­ی خردناستیز همواره دو پا داشته است، دو پایی که در حرکت خود گذشته را به آینده پیوند می­زند. اما جوامع خردستی،همواره دچاره صرع «مرغ یک پا دارد» شده­اند و بر آن خطا پا فشرده­اند تا سرانجام در لحظه­ای به سر در آیند؛ چون قوی­ترین لِنگ پا هم نمی­تواند فشار بارِ فرودآمده را یک­جا و یک­نفس تحمل کند و سرانجام به زانو در می­آید. این خردشدنِ زیر فشار، تجربه­ای­ست که ما آزموده­ایم و کماکان در کار آزمودنِ آن هستیم. تأکید مصرانه و دیوانه­وار روی این مفهوم که «مرغ یک پا دارد» ذهن را می­کشاند سوی این نتیجه­گیری که «مرغ یک پا داشته» است و اکنون دیری­ست که آن یک پا هم در حال خشکیدن، ترک برداشتن و شکستن است: ایمان و باورهای دیرین، تأکید مکرر بر لزوم محض آن همچون پاسخی برای تمام سؤالات در همه­ی دوران­ها، عرصه­ها و طول و عرض­های تاریخی­جغرافیایی، چندی­ست که جای تردید و سؤال را در همه­ی اذهان باز کرده است و چون محلی و امنیتی برای بروز شک وجود ندار، مردمانِ ترس­زده از دروغ و ریا جامه­ای برای خود ساخته­اند که موقتاً ایشان را از گزند آنی مصون می­دارد، و عملاً اما خود به صورت موریانه­هایی مغز و استخوان­بندی ستون را می­جوند. آن­ها به ایمان تظاهر می­کنند، چون ایمان از صورت وظرفیت امری باطنی و اختیاری خارج شده است و به قواره­ی حکمی ظاهر و نمایشی در هیئت شمشیر داموکلس در آمده است که هر آینه بر فرق آن­که زبانِ ریا فروبندد، میتواند فرود بیاید؛ و این همان شمشیری­ست که در نخستین گام­ها، پای دوم، پای دیگر را قطع کرده است. باورهای دیرین در باطن آدمیان فروریخته است، فرو می­ریزد و فروتر خواهد ریخت، و از آن میان نهال هیچ­انگاری، درختی می­شود، درختی خواهد شد و درختی هست که در سایه­ی آن همه کاری مجاز شمرده می­شود به شرط آنکه در «ریا» کماکان فرض نخستین باشد. اکنون این سایه­ی درخت، سایه­ی این درخت هیچ­انگاری که در لک و پیس­های بر خاک رد گذارده­ی آن، افراد دست و تن و ذهن به هر کاری می­یازند با زبانی پر از دروغ و رفتاری پوشیده به ریا و دهانی گشاده به آز، چگونه می­توان زیست و مانند یک آدمیزاد زندگی کرد، که برای آدمیزاد ماندن باید مبرا از ایشان باشی و برای آدمیزاد بودن نمی­توانی همیشه تنها به سر بری؛ چون به درستی درک شده است که انسان به اعتبار اجتماعیت خود انسان تواند  بود و فردیت تواند داشت. و چه توان کرد در این باتلاق درماندگی؟! انسان من کجاست؟ نه خدای مرا باقی گذاشتند تا دل به او آرام بدارم، و نه انسان ر ا به قرار وانهادند تا به آن امید بندم. اکنون من چه کنم دراین باتلاق درماندگی، در معرض چشمان وقیح و دهان­ها حریص و زبان­های دروغ و چهره­های ریا و دستانِ سرقت و پاهای بی­زمین؟ اکنون چه توان کرد؟ شاید باز هم در خود بکاوم و حجت بیاورم که جامعه­ی ما از اخلاق و باورهای متعلق به نظام زمین و کشت و زرع برکنده شده است تا به شهرها هجوم بیاورد برای هیچ ارزشی نیافریدن؛ برکنده شد تا پیشینه­اش را از یاد ببرد بی­آن­که قادر باشد آینده­ای برای زیستن بیافریند؛ شاید طرح و بررسی اجزای این مهم­ترین حادثه­ی قرن برای ما مقدور باشد؛ اما... چه گرهی از کار باز تواند کرد؛ جز این است که ساعاتی دیگر هم با خود گویه خواهم کرد و سرانجام خواهم رفت برای خفتن؟ نه، همین است و جز این نیست. مردم روستایی ما، شهرها را تصرف کردند و در آن­ها گم شدند. شرح این تغییر و تجزیه آسان نیست..."

نونِ نوشتن (183-179)، محمود دولت­آبادی

نظرات 5 + ارسال نظر
هیس دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

سلام دولت آبادی اعجوبه ای است که هنوز که هنوز است آنقدرها کشف نشده

قبول دارم! :)

Alireza دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ب.ظ http://negaresh88.blogfa.com

salam omidevaran namaz va rozehaton morede gabole khodaye mehraboneman garar gerefte bashe.khoshhalam khahin kard nazaretono dar morede soali ke kardamo bedonam moafago shad zendegi konin

کدوم سوال؟

Mr. Such & Such چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ http://apocalypse.blogsky.com

Very articulate. Thanks

You're most welcome.

زینب پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ

تبریک از بابت قبولی در ارشد و تشکر از این متن زیبا. تا به حال متنی از دولت آبادی نخونده بودم. برام جالب بود.

ممنونم- منتظر خبرای خوب شما هم هستم

تازه کجاشو دیدیدن! :)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:41 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد